علـــــی جونیعلـــــی جونی، تا این لحظه: 13 سال و 5 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه سن داره

علی نفس مامان و بابا

زیارت امامزاده داوود

روز سه شنبه 21 شهریور ماه (شب شهادت امام جعفر صادق) به همراه همسایه ها که کاروان زیارتی به راه انداخته بودند عازم زیارت امامزاده داوود شدیم....ساعت حدود 9 صبح راه افتادیم و حدود 11 به امامزاده رسیدیم.....کلی سر بالایی و پله داشت تا به امامزاده رسیدیم...توی مسیر رفت پسر خوبی بودی و اذیت نکردی...اما به محض رسیدن به اونجا اصلا یک لحظه بغل کسی نرفتی و از بغل من هم پایین نیومدی.....تو امامزاده واست چایی بسکوییت درست کردم کمی خوردی و بعد یکمی هم شیر خوردی و حدود یک ساعت خوابیدی و من تونستم زیارت کنم....بعد ساعت تقریبا 2 بعدازظهر بود که واسه صرف ناهار وارد یک رستوران شدیم و جای همگی خالی (کوبیده با پیاز خوردیم... ... ) بعد از کمی استراحت ...
27 شهريور 1391

از جمعه تا جمعه

تولد عمه زینب روز 14 شهریور تولد عمه زینب بود...اما واسه اینکه مهموناش بتونند بیان تولدش رو جمعه 10 شهریور برگزار کرد...تولد خوبی بود و به من و تو کلی خوش گذشت...کلی شیطونی و بازی کردی...همش واسه خودت راه می رفتی و توجهی به من نمی کردی...(یعنی دیگه واسه خودت مستقل شدی دردونه ی من)   میز پذیرایی   علی در حال آماده شدن        یک اتفاق خوب بعد از گذشت حدود 8 ماه بالاخره دو تا از مرواریدهای خوشگل و سفیدت (دندونهای پایینت) جوونه زدند و خودشون رو نمایان کردند و مامانی رو کلی ذوق زده کردند...گل پسرم.هفتمین و هشمین دندونهای مروارید گونه ات مبارک ...امیدوارم بعدی ها هم به همی...
24 شهريور 1391

عکس های علی در عکاسخانه 2

اول شهریور یعنی درست 3 روز مانده به 16 ماهگیت به همراه عمه فاطمه وخاله بابا مهدی بردمت عکاسی...واسه این اسم آتلیه نمی برم چون هیچ دکور خاصی و امکانات خاصی نداشت. ...اما مثل همه جا پول خوبی گرفت... هههههههههه....اما چون نزدیک خونه بود بردمت....سری قبل بهت قول داده بودم که ببرمت یک آتلیه درست و حسابی ...اما به خاطر مشغله کاری بابا نتونستیم ببریمت.. ..شرمنده نینی کوچولوی من     اینم از عکسهااااااااااااااااااااااااااااااا 3 تا اول رو 20*25 چاپ کردیم         حالا عکسهای 13*18        درست سال قبل هم روز 1 شهریور بردمت آتلیه ...
17 شهريور 1391

پنجمین سالروز ازدواج

9 شهریور ماه سال 86 با تمامی مشکلاتی که در سر راهمان بود من با بهترین مرد دنیا عهد و پیمان جاودانه بستم که تا لحظه ای نفس دارم در کنارش باشم گذشت.... پنج سال از آن روز و آن پیمان گذشت....با تمام پستی ها و بلندیهایش گذشت....با تمام خوبیها و بدیهایش گذشت....ولی من همچنان عاشقت هستم...عاشق مهربانیت....عاشق یکرنگیت ...عاشق صداقتت... عاشق فداکاریت و عاشق وجودت و خودت که بهم آرامش میده و با آمدن پسرم, گلم, میوه دلم این عشق چندین برابر شد.... اما گاهی دلخوری هایی پیش میاید که مثل طوفان زود گذر زندگیم را در برمی گیرد اما هیچ چیز باعث نمیشه که عشق و علاقه ام نسبت به همسرم (مهدی ام) کم بشه مهدی جان, همسرم, امیدم, تکیه گا...
11 شهريور 1391

علی و ماجرای دومین آرایشگاهش

روز عید فطر یعنی یکشنبه 29 مرداد ساعت 10:30 شب بابا واست وقت آرایشگاه گرفت برای این دیر گرفت که من هم بتونم بیام ....اما چون عمه زینب هم خونه ما بود...اون هم اومد آرایشگاه....خلاصه دسته جمعی رفتیم که پسر قند عسلم موهاشو کوتاه کنه ...(هر چند که من تمایلی به کوتاه کردن موهات نداشتم )...اما بابا مهدی گفت موهات خیلی نامرتب شده و باید اصلاح کنی..... اولش که رسیدیم برای اینکه شما با محیط اونجا آشنا بشی اول بابا مهدی موهاشو کوتاه کرد...اما در این مدت از شیطنت هات بگم....آرایشگاهی که بابا واست وقت میگیره کلی با کلاسه...یعنی همه چیز تو آرایشگاه هست از جمله: سالن ماساژ، سالن بیلیارد، کافی شاپ، آتلیه و.... من و عمه روی مبل نشسته بودیم که...
6 شهريور 1391

موتور شارژی

آخرین جمعه ماه رمضان بود که بابا مهدی رفت جدو (پدربزرگ پدری) رو به راه آهن برسونه که وقتی برگشت خونه دیدیم یک موتور شارژی بزرگ خوشگل واسه علی جونی خریده.... ما خبر نداشتیم...وقیتی که دیدیم کلی ذوقیدیم....   بابا مهدی گفت این همه کادوی تولد یک سالگیشه و هم عیدی عید فطر...(آخه واسه تولد یکسالگیت به خاطر شرایط مالی خیلی سختی که داشتیم نتونستیم چیزی بخریم)   علی جونم، پسرم همیشه قدردان پدرت باش آخه اون خیلی خیی واسه ما زحمت میکشه...با اینکه کلی قسط و قرض داشتیم رفت واست موتور شارژی با هزینه بالا خرید که تو هم مثل بقیه بچه ها از داشتن وسایلت لذت ببری.....اینو گفتم بدونی که عاشقتیم....از جون و دل همه کار واست انجام م...
3 شهريور 1391
1